جدول جو
جدول جو

معنی سر بیشتن - جستجوی لغت در جدول جو

سر بیشتن
جا گذاشتن، فراموش کردن، بار گذاشتن غذا، مازاد، پول مازاد.، مبالعه در بیان مطلب یا پیام، لاف و گزاف در بیان رویدادها
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(حَ رَ وَ دَ)
دوار. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دوران و گشتن سر
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ دَ)
کنایه از سر فدا کردن. (آنندراج). در راه کسی از جان گذشتن:
عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن
با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن.
سعدی.
چون دلارام میزند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ نِ تَ)
خواهش داشتن:
من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست
تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد.
صائب.
، رابطه داشتن زنی با مردی. رابطۀ نامشروع داشتن زنی با مردی. رابطه داشتن:... و ابوبکر او را خال خواندی و گفتی خویش است و مادری را خاله و نامش مسطح بود گواهی داد و گفت دیر است که من همی دانم که عایشه اندر خانه پدر با صفوان سر داشت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... که با وی از کشمیر آمده بود سر داشت. (مجمل التواریخ).
گر صبا با زلف تو سر داشتی
آتش اندر سنگ عنبر داشتی.
عمادی.
با شاهد پسری سری داشتم. (گلستان سعدی).
- سر داشتن با کسی، راه داشتن. آشنایی داشتن:
بدرگاه او هرکه سر داشتی
اگر خر بدی زین زر داشتی.
نظامی.
هرکه با دوستی سری دارد
گو دو دست از وجود خویش بشوی.
سعدی.
مرا یک دم از دست نگذاشتی
که با راست طبعان سری داشتی.
سعدی.
، علاقه داشتن. محبت داشتن:
همه اندوه دل و رنج تن و درد سری
این دل سنگین دارد بهوای تو سری.
فرخی.
، قصد داشتن. آهنگ کردن: و آنچه واجب است در هر بابی بجای آرد که ما سر این داریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543).
دارم سر آن که سر برآرم
خود را ز دو کون بر سر آرم.
خاقانی.
بن هر موی را گر بازپرسی تا چه سر داری
ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم.
خاقانی.
تو خود سر وصل ما نداری
من عادت بخت خویش دارم.
سعدی.
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی.
سعدی.
، سرداشتن ترازو، زیاده بودن یک پلۀ ترازو:
غلط سنجیده ای منصور میزان دار حق گو را
بلی دایم غلط سنجد ترازویی که سر دارد.
ابراهیم ادهم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ کَ دَ)
سرشتن. تخمیر کردن. خمیر کردن:
ز کس سخن چه نیوشم حدیث خوش چه سرایم
تنور گرم نبینم فطیرها چه سریشم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 653)
لغت نامه دهخدا
جان باختن، جان فدا کردن، جان بازی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تمام شدن زمان انجام کار، به پایان رسیدن، سر شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
از کسی جانب داری کردن، اصابت کردن، به مقصود رسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
خرمن کوبیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
ساییدن
فرهنگ گویش مازندرانی
جا گذاشتن، ول کردن، رها ساختن
فرهنگ گویش مازندرانی
جدا کردن گوسفند نازا از گله، جدا کردن بز از رمه ی گوسفند
فرهنگ گویش مازندرانی
جا گذاشتن، رها کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
برتر بودن و برتری یافتن
فرهنگ گویش مازندرانی
آغاز شدن، شروع کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
غلتیدن در سراشیبی، چهره پوشاندن، به سرعت آمد و شد کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
گام نهادن
فرهنگ گویش مازندرانی
زمین را زیر کشت شالی قرار دادن
فرهنگ گویش مازندرانی
گفتگو و مجادله را دوباره آغاز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
خشمگین شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
دوختن روی جوال و کیسه
فرهنگ گویش مازندرانی
سر برهنه
فرهنگ گویش مازندرانی
تاختن، هجوم آوردن، تجاوز کردن، متوجه شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
از سر گرفتن، سقف و شیروانی خانه را بنا نهادن، به نتیجه رسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
از روی چیزی رد شدن، سر برآوردن، سر رفتن غذا
فرهنگ گویش مازندرانی
انکار کردن، منکر شدن تعمدی، خواستن
فرهنگ گویش مازندرانی
پهن کردن رختخواب جا انداختن استخوان در رفته
فرهنگ گویش مازندرانی
شروع کردن، آغاز شدن، سرپوش برداشتن از چیزی، فرا گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
جا گذاشتن
فرهنگ گویش مازندرانی